روزی که برای خوشبختی و سعادت خانواده ام پای تخته سیاه می ایستادم تا لقمه نان حلالی در سفره آنان بگذارم هیچ گاه به ذهنم خطور نمی کرد که روزی مال و منال دنیا چشمان همسرم را کور کند و من این گونه مورد بی مهری و بی توجهی قرار بگیرم به طوری که …
مرد بازنشسته در حالی که بیان می کرد دیگر تحمل توهین ها و پاسخ های سربالای همسر و دخترم را ندارم در تشریح ماجرای زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری 24 میرزا کوچک خان مشهد گفت: تازه در آموزش و پرورش استخدام شده بودم که مادرم دختر یکی از آشنایانش را برایم خواستگاری کرد و خیلی زود مراسم ازدواج ما برگزار شد.
با آن که تحصیلات همسرم تا مقطع راهنمایی بود ولی زندگی شیرینی داشتیم چرا که درآمد کارمندی من کفاف زندگی را می داد و همه مایحتاجمان را برآورده می کرد . با آن که در چند سال اول زندگی همسرم باردار نشد ولی هیچ گاه این موضوع خللی در ارتباط عاطفی ما به وجود نیاورد چرا که من همسرم را عاشقانه دوست داشتم و هرگز به این مسائل نمی اندیشیدم اما آرام آرام احساس کردم همسرم دچار افسردگی شده و از این ماجرا رنج می برد.
با همه وجود کمر به خدمت او بستم تا نگذارم موضوع باردار نشدن همسرم موجب شود که غبار غم بر چهره اش بنشیند. در همین روزها بود که همسرم تصمیم گرفت برای رهایی از این وضعیت در بیرون از منزل فعالیت کند. من هم بلافاصله پیشنهادش را پذیرفتم تا او در منزل احساس تنهایی نکند. خلاصه همسرم در یکی از آموزشگاه های آرایش و پیرایش زنانه ثبت نام کرد و من هم همه شرایط را برای آسایش و آرامش او فراهم می کردم بالاخره دوران آموزشی به پایان رسید و همسرم با اجاره یک سالن آرایشگری در پی گرفتن جواز کسب برآمد من هم در همه این مراحل پا به پای او بودم .
تا این که سه سال بعد خداوند پسر و دختری دو قلو به ما عنایت کرد. از آن روز به بعد همسرم کمتر به سالن آرایشگری می رفت تا بیشتر به فرزندانم رسیدگی کند. اما طمع درآمد و پولی که به راحتی خرج می کرد آرام آرام موجب اختلافاتی در زندگی ما شد. به طوری که همواره درآمد بالایش را به رخم می کشید و فرزندانمان را نیز به مهدهای کودک می سپرد، در همین سال ها با کمک یکدیگر خانه ای خریدیم که او سند را به نام خودش ثبت کرد.
درحالی که فرزند سوم و چهارم مان نیز به دنیا آمده بودند اختلافات ما هر روز بیشتر شدت می گرفت به طوری که دیگر به چشم زن و شوهر به یکدیگر نگاه نمی کردیم و تقریبا هم خانه بودیم. وقتی عقربه های ساعت تعطیلی اداره را نوید می داد در درون من غوغایی برپا می شد چرا که هیچ کس منتظرم نبود. خلاصه به مدت 10 سال در یک ساختمان ولی در دو طبقه مجزا زندگی می کردیم با وجود این سعی می کردم کانون خانواده ام را حفظ کنم تا اطرافیان و بستگانمان در جریان اختلافات و زندگی جداگانه توام با توهین و تهدید ما قرار نگیرند.
حتی همسرم چندین بار برای گرفتن مهریه و نفقه مرا به دادگاه کشاند ولی باز هم آبروداری کردم و دم برنیاوردم. اما حالا دخترم و مادرش در یکی از شرکت های هرمی عضو شدند و برای افزایش زیرگروه های خودشان تا سپیده دم در بیرون از منزل به سر می برند. آن ها اعتراض های مرا با توهین و تهدید پاسخ می دهند به طوری که هیچ اهمیتی برای آنان ندارم دیگر نمی توانم این آزارهای روحی را تحمل کنم و همسر و دخترم در نیمه های شب به دنبال درآمدهای خیالی باشند و … شایان ذکر است به دستور سرهنگ حمیدرضا علایی (رئیس کلانتری) این خانواده به مراکز مشاوره ای پلیس معرفی شدند.
اولین باشید که نظر می دهید