مرد كه در دادگاه حضور داشت در ادامه اظهارات همسرش گفت: وقتی همسرم خواستهاش را با من در میان گذاشت ابتدا باور كردنش برایم سخت بود اما وقتی دقیق به مساله فكر كردم متوجه صداقت و سادگی همسرم شدم و آن زمان به نظر من كار اشتباهی انجام نداده بود و پنج روز بعد به همسرم پاسخ مثبت دادم و مراسم تشریفاتی ازدواجمان به زودی شروع شد. ابتدا از این امر خشنود بودم كه همسری ساده دارم كه احساساتش را خیلی راحت بیان كرد و زندگی خوبی داشتم اما بعد از گذشت مدتی زمزمههای اطرافیان گوش مرا پر كرد. از پدر و مادر خودم شروع و به دوست و آشنا ختم شد. سر كوچكترین مساله دعوا میكردیم و خیلی از حرمتها از بین رفت.
زن جوان با بیان اینكه خودم متوجه اشتباهم شدم و دیگر نمیتوانم این زندگی را كه بیشتر شبیه به جهنم است، تحمل كنم، گفت: از طرف خانواده همسرم خیلی تحت فشار بودم اما تحمل كردم ولی زمانی كه حرفهای آنها به توهین تبدیل شد دیگر نتوانستم تحمل كنم زیرا خود به این اشتباهم پی بردم. من آن زمان فقط احساسات پاك خود را میدیدم و متوجه حرفها و نصیحتهای خانوادهام نبودم. اكنون دیگر حاضر به ادامه زندگی با همسرم نیستم زیرا او خودش خواهان خراب شدن زندگیمان بود.
مرد بعد از شنیدن اظهارات همسرش افزود: من هم دیگر نمیتوانم با این وضع به زندگی ادامه دهم زیرا حرمتها بین ما از بین رفته است.
قاضی جلسه بعد از شنیدن اظهارات طرفین ابتدا آنها را به ادامه زندگی مشترك دعوت كرد، ولی با رضایت ندادن زوجین به این امر حكم طلاق را صادر كرد.
زنی در دادگاه خانواده گفت: با خواستگاری كردن از شوهرم سنت دیرینهای را شكستم و همین امر باعث از هم پاشیدگی زندگیم شد.
به گزارش ایسنا؛ این زن با حضور در دادگاه خانواده درخواست طلاق خود را ارایه كرد و گفت: چند سال پیش در یك موسسه خوشنویسی كارآموز بودم و همسرم استادم بود. به مرور زمان به همسرم علاقمند شدم و به خاطر شخص او به موسسه میرفتم. این علاقه به حدی بود كه حتی یك روز ندیدن همسرم باعث ناراحتیام میشد. ابتدا سعی كردم مساله را از خانوادهام پنهان كنم اما نتوانستم و موضوع را با پدر و مادرم درمیان گذاشتم. متاسفانه علاقه شدید به همسرم باعث شد سنتها را زیر پا بگذارم و فكر خواستگاری از او در ذهنم نقش ببندد. پدر و مادرم با این مساله به شدت مخالفت كردند زیرا آنها آرزو داشتند یگانه فرزندشان با تشكیلات بهتری روانه خانه بخت شود اما من هیچ كدام از این حرفها را نمیشنیدم و فقط به هدفم فكر میكردم و نصیحتهای پدرانه و مادرانه راه به جایی نبرد. تا اینكه یك روز تصمیم خود را گرفتم كه از همسرم خواستگاری كنم. آن روز وقتی از همسرم خواستگاری كردم او ابتدا باور نكرد اما وقتی جدی بودن صحبتهای من را دید از من خواست تا در این باره فكر كند.
اولین باشید که نظر می دهید