بنابراين پس از بررسيهاي لازم او را با مهريه 5 سكه طلا به عقد دائم خود درآوردم. به دليل اين كه به ناباروري مادرزادي مبتلا بودم پسر گوهر را مثل فرزند خودم دانستم و براي او با جان و دل تلاش كردم. از زندگيام نيز راضي بودم چرا كه همسرم زني مهربان بود كه به من توجه و رسيدگي كامل داشت تا اين كه پسرخواندهام در جواني به دختري علاقهمند شد.
پس از مشورت و تحقيق در مورد دختر مورد نظر و خانوادهاش جشن مفصلي گرفته و آنها را راهي خانه بخت كرديم. 3 سال بعد نيز صاحب پسري شدند كه زندگي همه را شيرينتر كرد. اما متأسفانه عروس و پسرخواندهام چندي بعد به دليل اختلافهاي شديد و عدم تفاهم از هم جدا شدند. پس از آن پسرخواندهام كه ضربه روحي شديدي خورده بود فرزند خردسالش را به ما سپرد و براي هميشه از ايران رفت. بعد از آن همسرم تمام وقتش را صرف او كرد. من هم هيچ چيز براي آنها كم نميگذاشتم. اما متأسفانه توجه بيش از حد همسرم به نوهاش رفتهرفته گرمي زندگي ما را گرفت. همسرم ديگر توجهي به من نميكرد. حتي يكبار پس از مشاجره طولاني از شدت عصبانيت با عصا ضربهاي به سرم زدم كه باعث خونريزي و نابينايي يكي از چشمانم شد. به همين دليل هم شغلم كه رانندگي بود را از دست داده و بيكار شدم. من كه ديگر شغل و منبع درآمدي نداشتم تا بتوانم اجاره و مخارج خانه را بدهم با پسر خواندهام تماس گرفته و كمك خواستم. او نيز مبلغي پول برايمان فرستاد و خانهاي به نام پسرش خريديم اما اين تازه شروع مشكلات بعدي بود. چرا كه نوه همسرم در جواني احساس بزرگي ميكرد و دوست داشت تنهايي در خانهاش زندگي كند. بنابراين سر ناسازگاري گذاشت و پاي همه فاميل و ميهمانان را از خانه بريد و اجازه رفت و آمد به هيچكس جز دوستان خودش نميداد.
موقعي هم كه ميهمان داشت من و همسرم بايد از خانه بيرون ميرفتيم و ساعتها در پارك نزديك خانه مينشستيم تا ميهمانياش تمام شود و اجازه ورود داشته باشيم. هر چقدر هم به گوهر اعتراض ميكردم و ميگفتم سن و سالي از ما گذشته و او بايد احترام ما را نگه دارد. ميگفت: «نوه من مالك خانه است بنابراين اجازه دارد به هر شكلي كه دوست دارد رفتار كند.» بدين ترتيب تصميم گرفتم با نوهام مقابله كنم و همين موضوع شرايط را بدتر و بدتر كرد. دو سال قبل پس از مشاجره شديد با او تصميم به خودكشي گرفتم اما وقتي چشم باز كردم خودم را در بيمارستان ديدم و متوجه شدم همسرم مرا از مرگ نجات داده است.
با اين حال از همسرم خواستم بين من و نوهاش يكي را انتخاب كند كه او نيز نوهاش را به من ترجيح داد. بنابراين تصميم به طلاق گرفتيم.» قاضي عموزادي رئيس شعبه 268 دادگاه خانواده نيز پس از شنيدن حرفهاي زوج سالخورده وقتي پي برد آنها به هيچ عنوان حاضر به ادامه زندگي نيستند حكم طلاق توافقي آنها را صادر كرد.
به نقل از روزنامه صبح ايران:
مونا خوشخو مرد 84 ساله پس از 48 سال براي پايان زندگي مشترك به دادگاه خانواده رفت و از همسرش جدا شد.
به گزارش ، زوج سالخورده كه به سختي خود را از پلههاي دادگاه بالا ميكشيدند وقتي به طبقه چهارم رسيدند نفسشان ديگر بالا نميآمد. پيرمرد كه حسابي از نفس افتاده بود و به سختي حرف ميزد با عصبانيت به همسر پيرش گفت: فكر كنم اين آخرين بار باشد كه به اينجا ميآييم و …
من كه توجهم به آنها جلب شده بود با كنجكاوي جلو رفتم و پس از معرفي خودم پرسيدم: «پدرجان خسته نباشي، به عنوان شاهد به دادگاه آمدهايد؟» پيرمرد كه حوصله پاسخ دادن نداشت و اوقاتش حسابي تلخ بود در جواب گفت: «خير، آمدم زنم را طلاق بدهم!» وقتي از او درباره علت جداييشان پرسيدم پيرمرد آهي كشيد و گفت: «48 سال قبل زماني كه 36 ساله بودم با همسرم «گوهر» كه آن موقع 27 ساله بود آشنا شدم.
او يك سال قبل از آن با كودكي چندماهه از همسرش جدا شده بود.
اولین باشید که نظر می دهید