رفتن به نوشته‌ها

29 سال انتظار براي يافتن مادر

وقتي وارد حياط خانه قديمي شديم، روي تخت كنار حياط، يك پدر و پسر نشسته بودند. آنها به محض ديدن من گفتند اين دختر چقدر كوچولو و دوست‌داشتني است. پسر خانواده، سيب قرمزي را كه داخل بشقاب روي تخت گذاشته بود، برداشت و با مهرباني در ميان دستان كوچكم گذاشت. مامان چادرش را روي لبه تخت انداخت و من را روي پاهايش گذاشت. موهايم را نوازش كرد و به همه گفت: اين زهراست و از اين به بعد با ما زندگي خواهد كرد.

از آن روز به بعد، عضو آن خانواده و خواهر كوچولوي دختر و پسر خانواده شدم. آنها من را خيلي دوست داشتند و تنهايم نمي‌گذاشتند. من هم خيلي به آنها علاقه داشتم.

شب‌ها با لالايي مامان ثريا مي‌خوابيدم و صبح‌ها وقتي موهايم را نوازش مي‌كرد، از خواب بيدار مي‌شدم. زندگي خوب و آرامي داشتم تا اين كه وقتي شش ساله بودم، پاي يك زن كه به او خاله نرگس مي‌گفتيم، به منزلمان باز شد. با آمدن وي اوضاع كمي تغيير كرد. مامان او را دوست خودش معرفي كرد و گفت بايد خاله صدايش بزنم.

نمي‌دانم چه چيزي ميان من و خاله نرگس بود كه ما را به هم وابسته مي‌كرد، اما مامان ثريا از اين وابستگي نگران بود و نمي‌گذاشت من با خاله نرگس تنها باشم و هر وقت خاله نرگس مي‌خواست من را براي تفريح بيرون ببرد، اجازه نمي‌داد و حتما خودش هم با ما مي‌آمد. خيلي برايم جاي سؤال بود كه چرا مامان وقتي‌ خاله نرگس پيش ما بود، نمي‌گذاشت زياد با هم ارتباط داشته باشيم و هيچ گاه براي اين پرسش، پاسخي پيدا نكردم.

شش ساله بودم كه يك روز خاله نرگس طبق عادت هميشگي به منزلمان آمد، اما اين بار مثل هميشه نبود و حتي پاسخ سلام من را نداد. او بي‌آن كه به من توجهي كند، سراغ بابا رفت و من هم با تعجب پشت در اتاقي رفتم كه خاله نرگس آنجا بود. خيلي سعي كردم سر از حرف‌هاي بابا و خاله ‌نرگس دربياورم، اما نشد و بعد صداي داد و فرياد خاله را شنيدم. بابا مي‌گفت بهتر است ديگر به ديدن دخترم نيايي و او را فراموش كني. حرف‌هاي آنها خيلي گنگ و نامفهوم بود و نمي‌فهميدم چه مي‌گويند و از كدام دختر صحبت مي‌كنند.

يكدفعه در اتاق باز شد و خاله نرگس بي‌آن كه از پدرم خداحافظي كند، كفش‌هايش را پوشيد و پله‌ها را دو تا يكي كرد و پايين آمد. هر چه صدايش كردم، توجهي نكرد و به سمت سطل زباله داخل حياط رفت و چيزي از داخل كيفش درآورد، بعد آن را تكه‌تكه كرد و داخل سطل انداخت و در را محكم بست و براي هميشه رفت.

گريه كردم و صدايش زدم اما بي‌فايده بود. از مامان و بابا سراغ خاله نرگس را گرفتم، اما آنها جوابي به من ندادند و گفتند ديگر درباره او صحبت نكنم و او را فراموش كنم. آن روز روي تختخوابم آنقدر گريه كردم كه خوابم برد و روز بعد، هراسان از اتاقم بيرون آمدم و به سمت سطل زباله داخل حياط رفتم. آشغال‌هاي داخل آن را اين سو و آن سو كردم تا اين كه يك قطعه عكس پاره‌پاره پيدا كردم.

تصوير يك زن جوان و دختر كوچولويي كه بغلش بود، در آن عكس سالم مانده بود. عكس متعلق به خاله نرگس بود، ولي نفهميدم كودك كنارش، چه كسي بود. عكس خاله نرگس را بي‌آن كه مامان ثريا متوجه شود، برداشتم و بردم داخل اتاقم و زير لباس‌هايم پنهان كردم و در خلوت و تنهايي‌ام با او صحبت مي‌كردم. دلم براي خاله نرگس تنگ شده بود. احساس عجيبي داشتم. نمي‌دانم چرا اينقدر به آن عكس وابسته بودم و نمي‌خواستم آن را از من بگيرند.

روزها جاي خود را به ماه‌ها و ماه‌ها به سال‌ها مي‌سپردند و من بزرگ و بزرگ‌تر مي‌شدم، اما دوري خاله نرگس همچنان بر دلم سنگيني مي‌كرد. سال‌ها به سرعت باد گذشتند و رفتند و به نوجواني رسيدم.
انگار مشكلاتم تمامي نداشت. وقتي دوازده ساله بودم، بزرگترين حامي‌ام، مامان ثريا را از دست دادم و زندگي بر سرم آوار شد.

خواهر و برادرم ازدواج كرده بودند و بابا هم سال‌ها پيش از پيش ما رفته بود و من و مامان ثريا مانده بوديم، اما او هم مرا تنها گذاشت و رفت و من ماندم و خاطرات تلخ و شيرين زندگي.

پس از فوت مامان، ثريا ديگر حتي حوصله خودم را هم نداشتم و از همه كس و همه چيز بدم مي‌آمد. حوصله مدرسه رفتن هم نداشتم، ولي ياد و خاطره خاله نرگس اميدي دوباره به من مي‌داد و تحمل مشكلات را برايم راحت‌تر مي‌كرد.

مدتي تنها زندگي كردم تا اين كه يكي از اقوام مامان ثريا به خواستگاري‌ام آمد و با وي ازدواج كردم و ثمره آن يك دختر و يك پسر شد.

حتي پس از ازدواج هم نتوانستم از ياد و خاطره خاله نرگس بيرون بيايم. گمان مي‌بردم چيزي بين من و او بايد باشد كه رشته محبت را اين‌چنين عميق مي‌كند. لحظات شاد زندگي مشتركم هم چندان به درازا نكشيد و سه سال پيش به خاطر اختلاف‌هايي كه با شوهرم پيدا كردم، از او جدا شدم و ناچار سرپرستي فرزندانم به وي سپرده شد و من بار ديگر تنها ماندم.

هر از گاه به ديدن فرزندانم مي‌رفتم و هنگام بازگشت به منزل دلواپس آنها مي‌شدم. عيد فطر امسال تصميم گرفتم همراه دخترم به مشهد سفر كنم تا شايد كمي آرام بگيرم، بنابراين به منزل شوهر سابقم رفتم و از او خواستم اجازه دهد دخترم را با خودم به مسافرت ببرم كه قبول كرد و خواست پيش از سفر، رازي را بازگو كند. گيج و مبهوت بودم كه كدامين راز را او سال‌ها از من پنهان كرده بود. به ديوار تكيه زدم و سرجايم ميخكوب شدم. زبانم بند آمده بود و نمي‌فهميدم از چه رازي مي‌خواهد حرف بزند.

شوهر سابقم كمي آرامم كرد و ادامه داد، مي‌داني چرا خاله نرگس خانه‌اي را كه در آن زندگي مي‌كردي براي هميشه ترك كرد و سپس ادامه داد: يادت مي‌آيد مي‌خواستي بداني ميان تو و اين زن چه ارتباطي وجود دارد، آن زن، خاله نرگس مادر تو بود.

با شنيدن اين جمله، سرجايم ميخكوب شدم. نفسم بالا نمي‌آمد و قدرت صحبت كردن نداشتم. يكهو بغضم تركيد و گريه كردم. باورم نمي‌شد، زني كه هميشه به ديدنم مي‌آمد، مادرم بوده و سال‌ها بود كه من او را جستجو مي‌كردم.

اكنون بي‌صبرانه در انتظار ديدار زني هستم كه احساسم به من گفته بود مادر من است. كاش او هم بداند هر روز به اميد يافتن او از خانه خارج مي‌شوم تا شايد نشاني از او پيدا كنم، اما افسوس… .

زن جواني كه مادرش او را در كودكي به خانواده‌اي در تهران سپرده بود، پس از 29 سال دوري از والدين، جستجوي خود را براي يافتن مادرش آغاز كرده است.

او مي‌گويد: بنا بر شناسنامه‌اي كه دارم، نامم زهراست و 27 بهمن 56 در يكي از محله‌هاي تهران به دنيا آمدم. پدرم موسي و مادرم ثريابيگم است. از دوران تولدم چيز زيادي به خاطر نمي‌آورم. يادم مي‌آيد دو ساله كه بودم، همراه زن مهرباني كه به او ثريا مي‌گفتم، وارد يك خانه قديمي در يكي از كوچه‌هاي جنوب تهران شديم، وقتي مقابل آن خانه ايستادم، دختري كه از من بزرگتر بود، در را باز كرد و من با ديدن اين دختر، خودم را پشت چادر گلدار مامان ثريا پنهان كردم…..>>>>

منتشر شده در داستان

اولین باشید که نظر می دهید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *